فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

هدیه مصطفی

خدایا...

سلام خدای مهربونم!

خیلی برام عزیزی، خیلی دوستت دارم!

ازت ممنونم که فاطمه رو بهم هدیه دادی! ازت ممنونم به خاطر روزهای خوشی که سپری کردم...

و چون می دونم مهربونی صبر می کنم بر روزهای بدی که گذروندم...

خدا جونم! حالا که مصطفی اومده پیش تو و تو خواستی که فاطمه فقط سی و سه ماه آغوش گرم بابایی شو احساس کنه ازت یه خواهشی دارم!

دوست دارم همیشه هوای فاطمه رو داشته باشی. من مطمئنم که مصطفی پیش ما هست، و ازت می خوام کمکم کنی که این حس رو به دختر کوچولوم هم منتقل کنم تا هیچ وقت فکر نکنه که تو و بابایی مهربونش رو کم داره. آخه من به فاطمه گفتم اون بابایی که می دیدی رفته آسمونا پیش خدای مهربون و حالا که آسمونی شده می تونه همه جا باشه، حتی بابا می تونه تو قلب کوچولوی تو هم بره و همیشه کنارت باشه...

خداجون من یه چیز دیگه هم به فاطمه گفتم! البته ببخشیدا!!!

من بهش گفتم یه امام مهربون داریم که قراره یه روزی بیاد و با خودش مهربونی بیاره و دنیا رو پر از خوبی و شادی کنه و چون بابایی خیلی مهربون بود و همه اینو باور داشتن، من مطمئنم که بابایی هم با امام مهربون دوباره زمینی می شه...

خدایا رومو زمین ننداز! نذار من پیش کوچولوی نازنینم بدقول بشم!

یکتای بی همتا...!

خودت این جوری خواستی؛ خودت کمکم کن؛ خودت حامی من باش. راه خیلی مشکلی در پیش دارم؛ ولی اگه لطف تو همرام باشه از هیچی ترس ندارم... خودت آینده دلبندمو درخشان کن!

دوست دارم یه دختر مهربون، خانوم، تحصیل کرده، مومن و همه چی تموم داشته باشم... کمکم کن...

خدایا! حالا که یار من در کنارم نیست، یارم باش...

روزهای سیاه و سفید

 همدم کوچولوی من! حاالا می خوام برات از سخت ترین، بدترین و رنج آورترین خاطراتمون بگم. دختر گلم، این قصه ای که برات می گم، گفتنش منو خیلی آزرده می کنه. مطمئنم که تو هم از خوندنش متأثر می شی! یکی بود یکی نبود... یه روزی یه بابای مهربون بود که صبح زود رفت اداره؛ و دیگه به خونه برنگشت...                                            می دونی چرا؟ چون اون بابای مهربون برای این که دختر گلش تو راحتی باشه مثل همیشه می رفت که کار کنه. ولی توی یه تصادفی که نه خودش مقصّر بود و نه می تونست تو اون لحظه تصمیمی بگیره و حاد...
3 خرداد 1393

فصل اول زندگی نوگلم

نازنین دخترم سلام من مامان رویا،  عاشقانه دوستت دارم یه روزی از روزا من فهمیدم که یکی تو وجودم داره با من نفس می کشه. بعد فهمیدم که یه وروجک کوچولو که از اولم اسمش «فاطمه» بود، مهمون دل من شده.                                      وقتی به بابایی گفتم که یه مسافر کوچولو داریم یه برقی تو چشاش دیدم که هیچ وقت از خاطرم پاک نمیشه!                                           بابا واقعاً سورپریز شد...
3 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه مصطفی می باشد