فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هدیه مصطفی

روزهای سیاه و سفید

1393/3/3 21:04
485 بازدید
اشتراک گذاری

 همدم کوچولوی من!

حاالا می خوام برات از سخت ترین، بدترین و رنج آورترین خاطراتمون بگم.

دختر گلم، این قصه ای که برات می گم، گفتنش منو خیلی آزرده می کنه. مطمئنم که تو هم از خوندنش متأثر می شی!

یکی بود یکی نبود...

یه روزی یه بابای مهربون بود که صبح زود رفت اداره؛ و دیگه به خونه برنگشت...

 

                                        

می دونی چرا؟ چون اون بابای مهربون برای این که دختر گلش تو راحتی باشه مثل همیشه می رفت که کار کنه. ولی توی یه تصادفی که نه خودش مقصّر بود و نه می تونست تو اون لحظه تصمیمی بگیره و حادثه رو جور دیگه ای رقم بزنه، اوف می شه! خیلی بد اوف می شه...!

بعد می برنش پیش آقای دکتر، تا شاید خوبش کنه. اون بابای مهربون سی و نه روز، پیش آقای دکتر توی بیمارستان می مونه. مامان اون دختر، برای خوب شدنش خیلی خیلی دعا کرد! دختر کوچولو هم دستای کوچولوشو همش بالا می برد و دعا می کرد که باباییش خوب شه. ولی...

باباییش خیلی آسیب دیده بود. از سر تا پاش  داغون شده بود. بعد از سی و نه روز اون بابای مهربون از پیش آقای دکتر رفت تو آسمونا..

می دونی نی نی من ! آقای دکترا نتونستن اونو خوب کنن؛ ولی خدای مهربون اونو جور دیگه ای خوب کرد! انقدر خوب بود و انقدر مهربون بود که خدای مهربون گفت: «حیفه تو زمین باشی! بهتره که بیای تو آسمونا پیش خود خودم! درسته که دختر کوچولوت دیگه تو رو نمی بینه، ولی تو همیشه پیش دختر کوچولوتی و اونو می بینی و همیشه مواظبشی.»

بابای نی نی هم تصمیم گیری براش سخت بود، ولی چون خدا این جوری دوست داشت، اونم قبول  کرد و با فرشته ها به آسمون رفت...

 

                                      

 

اون دختر خیلی خیلی کوچولو بود. انقدر کوچولو که نمی فهمید باباش پیشش نیست. انقدر کوچولو که درک نمی  کرد باباش دیگه برنمی گرده. انقدر کوچولو که حتی برای نبودنش گریه هم نمی کرد. فقط می دونست که اوضاع خیلی خراب شده و هیچ چیز دیگه سر جای خودش نیست!

فاطمه جونم! اون دختر کوچولوی نازنین اسمش فاطمه بود! و اون بابای مهربونم بابامصطفای تو بود!

 

                                       

 

آره مامان جون تو این سی و نه روزی که بابایی توی کما بود، من خیلی خیلی اذیت شدم. شب و روزم گریه بود. روزهای بلند تابستون با زبون روزه و چشمای گریون، تو راه بیمارستانا بودم. ساعت ها منتظر دیدن یه دکتر می شدم... ساعت ها پشت در اتاق آی سی یو منتظر چند لحظه دیدن بابا می شدم. .. ساعت ها تورو نمی دیدم... و ساعت ها...

تا این که دهم شهریور آقای پرستار بهم زنگ زد و گفت که حال بابایی اصلاً خوب نیست. نمی دونی چه حالی شدم! تمام مدتی که بابایی کما بود، من فقط نماز می خوندم. حتی بعد از ماه رمضون روزها روزه می گرفتم و شب ها نماز می خوندم و دعا می کردم که بابایی پیشمون بمونه و ترکمون نکنه! ولی ... نشد! بابایی ترکمون کرد...

نمی دونی چه روزهای بدی بود! صبحا وقتی تو خواب بودی می رفتیم پیش بابایی، ساعت ها گریه می کردم، قرآن می خوندم؛ و دوباره شب ها وقتی که تنها شمع ها روشنی بخش مزارش بودن دوباره پیشش بودم و ساعت هام رو فقط پیش بابا سپری می کردم. 

آخه می دونی فاطمه جونم؟ بابایی فوق العاده مهربون بود... همیشه هوامونو داشت... نمی ذاشت آب تو دلمون تکون بخوره . هرچی می خواستیم حتی اگه شده به زحمتم می افتاد برامون فراهم می کرد. همیشه مواظب تو بود، بیشتر از باباهای دیگه! انقدر که همه ی اطرافیان متوجه این توجّه ویژه ی بابا به تو شده بودن. وقتی مهمونی می رفتیم و تو با هم بازیات سرگرم باز ی بودی و اوقات خوشی رو می گذروندی، بابایی چشم ازت برنمی داشت و لحظه به لحظه مراقبت بود و حتی اگر برای چند دقیقه می خواست جایی بره من رو صدا می کرد و تو رو به من می سپرد و می رفت به کارش می رسید.

 

                                     

 

تو رو پارک می برد. هر وقت که از اداره برمی گشت یه کادوی کوچولو یا یه خوراکی خوشمزه که تو دوس داشتی با خودش میاورد. به پشت در که می رسید دستش رو  روی زنگ می ذاشت و تو دوون دوون به سمت در می رفتی و درو باز می کردی. و خلاصه هر روز ما یه مراسم استقبال ویژه از بابایی داشتیم. اون قدر ویژه که همسایه ها متوجه می شدن. بابایی بهم می گفت وقتی پشت در دستم رو زنگه و صدای دووییدن فاطمه به سمت درو می شنوم، انقدر ذوق می کنم که دخترکوچولوم می خواد درو برام باز کنه...!

 

                                       

نازنین من! ما تو سراسر ماه شاید فقط یک شب خونه بودیم! چون تو عادت کرده بوذدی همیشه شبا بری بگردی! یا مهمونی، یا پارک!

راستی فاطمه جونم پارک برنامه کودک رو یادت میاد؟ یه پارکی بود که خودت اسمشو انتخاب کردی. نمی دونم چرا؟ ولی بهش می گفتی پارک برنامه کودک!

بابایی یه روز یا دو روز قبل از تصادفش تو رو به پارک برنامه کودک برده بود. حوالی نیمه شب بود. ما بیرون بودیم و داشتیم برمی گشتیم خونه. ولی بابایی یه دفه سر ماشینو کج کرد و تورو به اون پارکی که دوس داشتی برد. شاید خودشم نمی دونست که این آخرین باریه که تورو به پارک می بره...!

 

                                     

تصور تو الان که سه سال و پنج ماهته از این که بابا نیست، اینه که بابا تصادف کرده و اوف شده! و فکر می کنی که برمی گرده! هنوز درک نمی کنی که دیگه نمی تونی ببینیش! هنوز درک نمی کنی که چه اتفاقی افتاده!

انقدر روزهای بدی رو گذروندیم که هرچقدر هم برات بگم بازم نمی تونم همشو بگم. دوس دارم از اولین مسافرتی که بعد از اون ماجرا با هم رفتیم بگم.

 

                                     

 

روزهای بهمن ماه 93 بود که انقدر از نظر روحی تو فشار بودم که یه دفه به سرم زد بریم مشهد. چمدونمونو بستم و بدون بلیت راهی فرودگاه شدیم. ماشینو گذاشتم تو پارکینگ فرودگاه. تو خواب بودی. بغلت کردم و کیف و چمدونو هم با خودم کشیدم. تا حدود دو سه ساعت بعد از رفتن به فرودگاه، تونستم یه بلیت برای مشهد اوکی کنم. بعدش به دوست بابا زنگ زدم  و ازش خواستم تو مشهد برامون جا رزرو کنه. مسافرتمون 7 - 8 روزی طول کشید و می تونم بگم جزو سخت ترین مسافرتام بود. خیلی اذیت شدم! تورو از هتل تا حرم بغل می گرفتم و می رفتم. لحظه به لحظه تو دلم جای بابایی رو خالی می کردم و نبودشو حس می کردم. از شانس بدمون هوا خیلی سرد شده بود. اون قدر که اگر هم خودت می خواستی راه بری، من دلم نمی اومد و تو رو بغل می گرفتم. با این حال متأسفانه تو سرما خوردی. اون شب که رفتیم دکتر، خیلی دیر وقت شده بود. بارونم می بارید. هوا هم سرد بود. مسیرش تاکسی خور هم نبود و باید پیاده می رفتیم. فکر می کنم ساعت 11 شب بود که به هتل رسیدیم. برات بگم از تبی که کردی. یه تبی که خیلی عجیب غریب بود! انقدر که منو با همه ی خستگی که داشتم تا 4 - 5 صبح از ترس بالا رفتن تبت بیدار نگه داشت! روز اول که به حرم رفتیم وقتی که چشمم به ضریح افتاد، فقط گفتم: یا امام رضا، مصطفی...

 

 

می دونی؟ زبونم قاصر بود از گفتن درد و دلام با امام رضا(ع)! می دونستم که امام رضا(ع) از همه چیز خبر داره. از این که دفه های پیش با بابایی می اومدیم و با چه راحتی و چه آرامشی، ولی حالا...

خلاصه سفرمون تموم شد ولی هیچ موقع سختی اون سفر از یادم نمی ره! اون سفر دل منو باز نکرد که هیچ! بیشتر به غم هام اضافه کرد! چون لحظه لحظه جاهایی می رفتم که قبلش بابابایی رفته بودم. تو هتلی که با بابایی بودیم... تو خیابون... توی رواق امام... جاهایی که با هم قرار می ذاشتیم، همش جلوی چشمام بود.

تنها حسن اون سفر توفیق زیارت آقا بود. همین و بس!

من از احساسم گفتم ولی نمی دونم بابایی چه احساسی داشت! می دونم که توی اون خیابونا، توی حرم، توی هتل، تو مطب دکتر، لحظه لحظه کنارمون بود! ولی مطمئنم که اونم سختیمونو می دید. شایدم اون موقع برامون به درگاه خدا طلب خیر می کرد...

می دونی فاطمه طلا؟! من معتقدم شاید روزای سختی بود ولی بالاخره گذشت! من تنها امیدی که دارم اینه که خدای مهربونمون حتماً مارو نگاه می کنه و می دونه که ما داریم سختی می کشیم! من مطمئنم که خدا به واسطه ی لطفش بیشتر هوامونو داره، هم تو این دنیا و هم وقتی که رفتیم پیش بابا ...

امیدوارم همین طور باشه...

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان معصومه و فاطمه
5 خرداد 93 8:41
سلام خاطرات فاطمه عزیزم رو خوندم خیلی دردناکه ... صمیمانه و از ته قلب براتون صبر و استقامت میخوام از خدای متعال و مهربون . خدایا روح این پدر عزیز ، آقا مصطفی رو شاد و قرین رحمت کن آمین .
سـَــنگِ صـَــــــبـور
پاسخ
آدما گاهی اوقات گریه می کنن. نه به این خاطر که ضعیف هستن! بلکه به خاطر این که برای مدت طولانی قوی بودن
زندایی راضیه
6 خرداد 93 6:03
به شانه ات می زنیم که غبار تنهایی ات را تکانده باشیم... به چه می اندیشیم؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی؟!
سـَــنگِ صـَــــــبـور
پاسخ
از تنهایی گریزی نیست... بگذار آغوش احساسم برای همیشه یخ بزند! نمی خواهم کسی شال گردن اضافی اش را دور گردن آدم برفی احساسم بیاندازد.
khale joon
6 خرداد 93 12:53
خدای خوب من زندگی به سختی اش می ارزد.. اگر تو در انتهای هر قصه ایستاده باشی
سـَــنگِ صـَــــــبـور
پاسخ
حق با کشیش ها بود گالیله! زمین آن قدرها هم گرد نیست! هر کس می رود دیگر باز نمی گردد...
دایی رضوان
15 خرداد 93 19:06
دایی جون مامان هر چی از خوبی های بابات بگه کم گفته مخصوصا که رو تو خیلی حساس بود حتی به بوس کردنای من هم گیر میداد برا ی من باباییت مث داداش بود روحش شاد و با هم نامش محشور باشه انشاالله اکثر بیرون رفتنای ما تو دوران مجردی م با مامان و بابا و تو مامان جون بود خدا حفظت کنه دختر ناز دار
سـَــنگِ صـَــــــبـور
پاسخ
دایی جون چند روزیه که اسم خودمو گذاشتم: «رقیه»! همه فکر می کنن به خاطر این که اسم مامانی رقیه است، این اسمو دوس دارم. هیچ کس نمی دونه که من و «رقیه (ع)» چه دنیایی با هم داریم...
مامان جون زهرا
24 شهریور 93 7:59
فاطمه جون تو خیلی دختر دوست داشتنی هستی. و مطمئنم که خیلی هم قوی و با خدایی. قدر مامانیتو بدون عزیزم. مامان خیلی مهربونی داری. اون تو رو به جاهای خوبی می رسونه. انشاالله
سـَــنگِ صـَــــــبـور
پاسخ
ممنون خاله
ماماني
17 مهر 93 10:50
خدارحمتشون کنه وبه شما صبر بده,خیلی سخته
مادر بزرگ
4 آذر 93 0:13
امروز سالگرد زیباترین هدیه خداوند به زمینی ها ست و سالروز جدایی تو از فرشته ها از خداوند به خاطر حضور دوباره تو سپاسگذارم … سلام خوشحال میشم به ما هم سر بزنید
مامان آرمیتا
4 آذر 93 8:27
مروز سالگرد زیباترین هدیه خداوند به زمینی ها ست و سالروز جدایی تو از فرشته ها از خداوند به خاطر حضور دوباره تو سپاسگذارم … سلام خوشحال میشم به ما هم سر بزنید
مامان آرمیتا
4 آذر 93 8:29
خدا صبرت بده ...خیلی نارحت شدم انشاالله فاطمه همیشه سالم باشه
دلارام
4 آذر 93 19:38
سلام خانوم.من دلارامم.مطالبت رو خوندم و زجری که شما کشیدید و با تموم وجودم احساس کردم.برادر من 25 ساله بود که پارسال فوت شد و من زجری که همسرش کشید و دیدم.امید وارم خدا بهتون صبر بده و خودش مراقب فاطمتون باشه
سـَــنگِ صـَــــــبـور
پاسخ
ممنون خدا روح برادرتون رو شاد کنه
معصـومـﮧ
28 آذر 93 22:41
دختر عموی منم 1سال پیش آسمونی شد و دختر 5 ساله شو تنها گذاشت میدونم سخته! خیلی هم سخته... از خدا میخوام به شما و فاطمه عزیزم صبــــــــــــــر بده... برای فاطمه ی نازم
سـَــنگِ صـَــــــبـور
پاسخ
ممنون لطف دارید خدا دخترعموتونو بیامرزه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه مصطفی می باشد