خدایا...
سلام خدای مهربونم!
خیلی برام عزیزی، خیلی دوستت دارم!
ازت ممنونم که فاطمه رو بهم هدیه دادی! ازت ممنونم به خاطر روزهای خوشی که سپری کردم...
و چون می دونم مهربونی صبر می کنم بر روزهای بدی که گذروندم...
خدا جونم! حالا که مصطفی اومده پیش تو و تو خواستی که فاطمه فقط سی و سه ماه آغوش گرم بابایی شو احساس کنه ازت یه خواهشی دارم!
دوست دارم همیشه هوای فاطمه رو داشته باشی. من مطمئنم که مصطفی پیش ما هست، و ازت می خوام کمکم کنی که این حس رو به دختر کوچولوم هم منتقل کنم تا هیچ وقت فکر نکنه که تو و بابایی مهربونش رو کم داره. آخه من به فاطمه گفتم اون بابایی که می دیدی رفته آسمونا پیش خدای مهربون و حالا که آسمونی شده می تونه همه جا باشه، حتی بابا می تونه تو قلب کوچولوی تو هم بره و همیشه کنارت باشه...
خداجون من یه چیز دیگه هم به فاطمه گفتم! البته ببخشیدا!!!
من بهش گفتم یه امام مهربون داریم که قراره یه روزی بیاد و با خودش مهربونی بیاره و دنیا رو پر از خوبی و شادی کنه و چون بابایی خیلی مهربون بود و همه اینو باور داشتن، من مطمئنم که بابایی هم با امام مهربون دوباره زمینی می شه...
خدایا رومو زمین ننداز! نذار من پیش کوچولوی نازنینم بدقول بشم!
یکتای بی همتا...!
خودت این جوری خواستی؛ خودت کمکم کن؛ خودت حامی من باش. راه خیلی مشکلی در پیش دارم؛ ولی اگه لطف تو همرام باشه از هیچی ترس ندارم... خودت آینده دلبندمو درخشان کن!
دوست دارم یه دختر مهربون، خانوم، تحصیل کرده، مومن و همه چی تموم داشته باشم... کمکم کن...
خدایا! حالا که یار من در کنارم نیست، یارم باش...