فصل اول زندگی نوگلم
نازنین دخترم سلام
من مامان رویا، عاشقانه دوستت دارم
یه روزی از روزا من فهمیدم که یکی تو وجودم داره با من نفس می کشه. بعد فهمیدم که یه وروجک کوچولو که از اولم اسمش «فاطمه» بود، مهمون دل من شده.
وقتی به بابایی گفتم که یه مسافر کوچولو داریم یه برقی تو چشاش دیدم که هیچ وقت از خاطرم پاک نمیشه!
بابا واقعاً سورپریز شد فاطمه طلا!
خانوم طلا! ما به خاطر کار بابایی دو ماه آخری که تو دلم بودی مهمون امام رضا(ع) بودیم! این قدر باحال بود...!!! سه تایی می رفتیم زیارت، گردش، و... چه جاهایی که سه تایی نرفتیم!!!
همه فکر می کردن تو می خوای مشهدی بشی! ولی من و بابامصطفی دو هفته قبل از این که ببینیمت برگشتیم تهران!
روزها گذشت و تو دیگه تو دل مامان جا نمی شدی! قبل از عید غدیر بود، من خیلی دوست داشتم تو روز عید به دنیا بیای! ولی خانوم دکتر بی معرفت می گفت نمی شه! دمت گرم جوجه!!! زدی به هدف و همون روز عید اومدی! روز پنجشنبه 4 آذر 89 ساعت 3و نیم بعدازظهر تو بیمارستان بقیةالله ونک به دنیا اومدی!
خوش اومدی دلبندم!
این قدر کوچولو بودی!!! نازنازی بودی!!! موهات بلند بود!!! اولین لحظه ای که دیدمت نیمه بی هوش بودم. همه چیزو تار می دیدم. به زور چشمامو باز کردم تا صورت مثل ماهت رو دیدم.
هیچ موقع اولین باری که بوست کردم رو فراموش نمی کنم!
خانم خانما تا صبح بیدار بودی و نذاشتی تا صبح من و مامان جون بخوابیم!
بعدازظهر بابامصطفی و دایی و زندایی و فاطمه بزرگه با یه دسته گل خوشگل اومدن دنبالمون.
شب بیداری های عسل بیگناه تا چند ماه بطول انجامید. چه شب هایی که من و تو و بابایی گذروندیم! چه شب هایی رو من و تو و بابایی تا صبح بیدار می موندیم و نتیجتاً بابایی دیر می رسید سرکار یا با چشای پف کرده می رفت.
آخه عسل طلا خانم دل درد داشت و خیلی بی قراری می کرد. بابایی همیشه تو رو می ذاشت کنار بخاری و شیکمتو مالش می داد تا دردت کمتر شه. بابایی اولش می ترسید تو رو بغل کنه. این قدر خنده دار بغل می کرد!
تا چند وقت مامان جونی حمومت می برد. این قدر روم جی جی (شیر) بالا آوردی! اگه بدونی روزی چند دست لباس عوض می کردیم چون همش جیجی یی می شد! اون وقتا انواع و اقسام خواب ها رو تجربه می کردم! خواب در حالت نشسته روی مبل! خواب در حالی که پام دراز بود و تو رو پام بودی و ...
قیافه ت خنده دار بود موقع جیش کردن! چشات پر از اشک می شد، دماغت سفت می شد، لباتو غنچه می کردی و... خلاصه می رفتی تو حس، تا جیش کنی!!!
یه خاطره کوچولو می خوام بهت بگم دخترکم! حدود دوماهه بودی. من خیلی بی حوصله بودم و خرید هم داشتم. تصمیم گرفتم که برم بیرون. مسلماً با تو نمی شد. برای همین به بابایی گفتم من شیر می دوشم تو شیشه می ذارم تا هر وقت فاطمه بیدار شد بابایی بهش بدی. با درد و سختی تمام شیرو دوشیدم. خیلییییییییییییییی زمان برد! این قدر عصبی شده بودم! یه لحظه حواسم پرت شد و پام خورد شیشه شیرت ریخت روی فرش! فکرشو بکن!!! پدرم دراومد! تازه فرشم هم بوی گند گرفت! بابایی کلی بهم خندید و بعدش بهم دلداری داد. بالاخره اون روز کم نیاوردم و خرید رفتم.
اولین غذایی که بهت دادم سرلاک بود. یه ذوقی می کردم و فکر می کردم دیگه بزرگ شدی! ولیییییییی چه ساده دل بودم!
هریره بادوم، پوره سیب زمینی با فرمول مامان(که شامل سیب زمینی و هویج پخته و کره و شیر و زرده تخم بلدرچین بود)، و ... بهت می دادم. خودت به بالش تکیه می دادی و می شستی و می خوردی. مرحله بعد درازت می کردم و بهت می دادم و می خوردی. وقتی دیگه از دستم عاصی می شدی هرچی تو دهنت بود پوف می کردی و می ریختی رو سر و صورت خودت و من و لباساتم کثیف می کردی تا با این کارت یه درس خوب به من بدی...
وقتی می رفتم برای واکسن و قد و وزن انقده نگران بودم که مبادا قدت، وزنت، دورسرت رشد نکرده باشه. یه بار پزشک اطفال بهم گفت که این ماه دور سرت یک الی دو سانت کم رشد کرده. اومدم خونه انقدر غصه خوردم. نمی دونستم باید چه کار کنم. الان که یادش می افتم خنده م می گیره. یه بار که رفته بودیم برای قدو وزن گفت 5 کیلو شدی و 59 سانتی متر قد داری. بابایی افتاده بود تو دهنش: «کسی جوجوی منو ندیده؟ یه جوجوی 5کیلویی 60 سانتی!» حتی وقتی که از 5 کیلو بیشتر بودی این تیکه کلامو داشت.
نازنین من! 8ماهه بودی که ما به خونه خودمون اسباب کشی کردیم. چه روزایی بود...! خونه شلووووووغ! تو هم با روروئکت از شلوغی سوءاستفاده می کردی و به همه چی سَرَک می کشیدی! خلاصه آرزو به دل نموندی! تا تونستی فضولی کردی!
اولین سالی که دنیا اومدی ایام عید رفتیم شمال. و این اولین مسافرت تو بود.
حدود یک سالت بود که یه بار زندایی سمیه که داشت باهات بازی می کرد گفت: «فاطمه جون بیا بیا» و تو خوشت اومد و تکرار کردی و هی می گفتی. فیلمشم داریم. تازه وقتی هم بهت می گفتم: «بگو یاعلی» می گفتی: «یالی»! وقتی صلوات می فرستادیم می خواستی دست رو صورتت بکشی به نشانه ی تبرک ولی به جاش محکم دستتو می زدی به لبت و می کشیدی پایین. موقعی که اذان می گفتن هم این کارو تکرار می کردی.
تولد یه سالگیت دو بار برگزار شد. یه بار روز عید غدیر بود که توی خونه خودمون با حضور عزیز جون، عموها، و عمه؛ و دومی چهارم آذر خونه مامان جون با حضور مامان جونینا و دایینا!
ادامه دارد...