روزهای سیاه و سفید
همدم کوچولوی من! حاالا می خوام برات از سخت ترین، بدترین و رنج آورترین خاطراتمون بگم. دختر گلم، این قصه ای که برات می گم، گفتنش منو خیلی آزرده می کنه. مطمئنم که تو هم از خوندنش متأثر می شی! یکی بود یکی نبود... یه روزی یه بابای مهربون بود که صبح زود رفت اداره؛ و دیگه به خونه برنگشت... می دونی چرا؟ چون اون بابای مهربون برای این که دختر گلش تو راحتی باشه مثل همیشه می رفت که کار کنه. ولی توی یه تصادفی که نه خودش مقصّر بود و نه می تونست تو اون لحظه تصمیمی بگیره و حاد...